نـه همين ميرمد آن نوگل خندان از من ميكشد خـار در اين باديه دامـان از من
با من آميـزش او الفت موج است و كنار روز و شب با من و پيوسته گريزان از من
گر چه مورم ولي آن حوصله باخود دارم كه ببخشـم بود ار ملـك سليمــان از من
قمــري ريختــه بــالم به پنــاه كه روم تا به كي سركشياي سرو خرامـان از من
بـه تكلـم به خمـوشي به تبسم به نگـاه ميتوان برد به هر شيوه دل آسـان از من
نيست پرهيز من از زهد كه خاكم برسـر تـرسم آلــوده شـود دامن عصيـان از من
اشك بيهوده مريز اين همه از ديده كليم گـرد غم را نتوان نشست به طوفان از من